خاطراتم... حرفای خوب و بد دلم.....!

ﺍﺯ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﺧﻮﺑـــــــﻢ ﺍﯾﻨﻪ:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﻫﺮﮐﯽ ﻣﻨــــﻮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ،ﭘﯿﺮ ﻧﻤﯿﺸﻪ ...


ﯾﺎ ﺩﻕ ﻣﺮﮔــــــﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ 
ﯾﺎ ﺧﻮﺩﺵ جَـــــــــﻮﻭﻥ ﻣﺮﮒ ﻣﯿﺸﻪ 

 

+ ینی عاشقتونم من دیوونه رو تحمل میکنین 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

 همونجوری که این همه مدت اون بدبخت ها به ما بسته های پیشنهادی میدادن! و عاغا ناز میکرد و میگفت نه من نمیخوام بـ.مب اتـ.م حق منه و غیره!، 

طی یک نرمـ.ش قهـ.رمانـ.انه! مامان منم شروع به مذاکـ.رات صلح امیز کرده و از صبح تا حالا داره بسته های پیشنهادی خوشگلش رو واسم رو میکنه

بلکه از خر شیطون پیاده بشم و بیخیال رفتن به بلاد کفر بشم 

لکن از اونجایی که من عـــــــــــــــاشــــــــق این خر خوشگل شدم حالا هر چی 5+1 و 10+9 و .... واسم ردیف کنه من همچنان به خرسواری ادامه میدم 

فلذا رفتن به بلاد کفر رو حق مسلم خودم اعلام کردم 

البته اخرین پیشنهاد که لغو تحـ.ریم دانشکده و ثبت نام مجدد رشته ی علوم صیاصی بود بدجور منو به فکر فرو برد 

ولی من فریب این مکر رو نخوردم و نمیخورم  بالاخره این همه توی این مملکت بودیم از اون بالایی ها یه چیزایی یاد گرفتیم دیگه 

 

 

+ بـــی نــهـــایــت دلم واسه ارش و سامان و مسیح تنگ شده بود 

+ خشک امد کشتگاه من!!!؟؟؟؟... با توئم... بوج برات 

 

 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

میخوام امشب تموم دیوونگی هامو واست داد بزنم....

یه شب کامل فریاد دارم واست

میای؟

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

پاییزه
* اولین شب پاییزیت مبارک *....
چرا همه چیز ایده ال شده؟... 
نمیرم بیرون
ولی از پشت پنجره نگاهمو به پیاده رو میدوزم...
پیاده رویی که با برگ های زرد پوشیده شده
غمگینم
حرفمو نمیفهمه
غمگینم
دردمو نمیدونه
غمگینم
بحث باور و قبول کردنه
غمگینم
دلم هوای خش خش برگ ها رو زیر پاهام داره
ولی به پشت پنجره خودمو محدود میکنم
انگشتم رو روی شیشه میکشم... انگار میخوام لمسشون کنم
همونجوری که هر شب رویاهامو لمس میکردم...
منم و سیل اشک
واقعا مثل سیل میمونه

اگه روی برگ ها قدم بزنم........
بالاتر از سیل چیه؟......

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

دلیل اول : مثلا درس خوندن :|
دلیل دوم : دور شدن از اینجا :|
دلیل سوم : مشخص شدن راهم و در اومدن از این وضعیت لنگ در هوا :|
دلیل چهارم : فراموش شدنم.....
دلیل پنجم : فراموش کردن خاطرات تلخ لعنتی
دلیل ششم : راحت شدن از دست اونایی که خودتون میدونین! :|
دلیل هفتم : زندگی جدید 
دلیل هشتم : میخوام فراموشش کنم... اینم یه راهی واسه فراموش کردنه دیگه. 



+ همین ها به ذهنم رسید :| 
+ سعی کنین با همین چرت و پرت ها خودتون رو قانع کنین! میدونم سخته :|
+ بعله هشتمی... و چهارمی.... اصل کاری هستن :|

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

با کف دست کوبید روی فرمون و با حرص بهم خیره شد
من هنوز زل زده بودم به رو به روم
به یه جای نا مشخص
دستشو مشت کرد. انگشت های سفیدش از قبل هم سفید تر شدن
اماده بودم که داد بزنه... که فحش بده...
کنار خیابون پارک کرده بود و هوای ابری اسفند ماه... یه بارون نم نم...
چرا داد نمیزد؟
صدای بلند رعد توی ماشین پیچید و بیشتر توی خودم فرو رفتم. هوا سرد بود... سرما و رطوبت بدی که خیلی راحت تا مغز استخوونم میرفت
هیچی نمیگفت. 
هنوزم به روبروم خیره بودم 
نم نم بارون شده بود مثل سیل
هیچی از پشت شیشه های ماشین معلوم نبود... هیچی...
دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو به سمت خودش چرخوند
تحمل اون چشم های داغ عسلی سخت بود - و هست -....
اروم گفت به من نگاه کن... بهت میگم به من نگااااه کن...
این دفعه خیره شدم 
از عصبانیت فکش منقبض شده بود... ترسیدم. اره ترسیدم از این حالتش...
بارون محکم به شیشه ها میخورد.
 دست هاش یخ زده بودن 
داد زد.... که چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کهههه چیییییی؟؟؟؟؟؟ تا کی این شکلی میمونی؟؟؟؟؟؟ هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟
زیر لب گفتم ولم کن... دوم اسفنده... روز تولدمه...
نشنید... 
داد میزد... ارزش داره دختررررر؟؟؟؟؟ تو داری با زندگیت چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟ چرا اینجوری شدی؟؟؟؟؟
بغض کردم... دوم اسفنده... تولدمه... ولم کن
نمیشنید.. صورت رنگ برفش کاملا کبود بود. نه از سرما... از خشم
فحش میداد.. داد میزد... تهدید... التماس....
صدای خیلی بلند رعد... همزمان.. اخرش اشکم سر خورد رو ریخت روی دستش که چونه ام رو گرفته بود...
انگار تازه فهمید حالم بده... انگار تازه فهمید چی گفته 
از ماشین پیاده شدم
چند تا قدم سست و بدون تعادل. 
مثل مستی بود
مست گریه بودم...
خوردم زمین... 
خیس بودم. خیس شدم...
پیاده شد و جلوم زانو زد
بارون در عرض چند ثانیه کاملا موهاشو خیس کرد...
رو زانو هام بودم... خیس خیس... موهام چسبیده بود توی صورتم.. ازشدت گریه به زور نفس میکشیدم...چشم هام باز نمیشد
دست هامو تکیه دادم به اسفالت یخ زده که زیر اب بارون پنهون شده بود
سرمو بین دست هاش گرفت
روز تولدم بود....
خیلی چیزا توی اون لحظه ها واسه همیشه توی من مردن...
خیلی چیزا...
با پشت دست تند تند بارون و اشک هامو از روی صورتم پاک میکرد
معذرت خواهی نمیکرد... فقط میگفت تموم شد... دیگه تموم شد....
میلرزیدم...
 روز تولدمه...لعنتی دوم اسفنده... 
تولدمه... امروز این کارو نکن....
بغلم کن من سردمه... نگاه کن داره شب میشه...
بغلم کن مگه نمیبینی من خیسم و میلرزم
مگه نمیبینی شب تولدمه....
ازم دور نشو
باشه داد زدی من میبخشم....مگه تا حالا با تمام بداخلاقی هات عاشقت نبودم؟
مگه من لعنتی نبودم که از وقتی یادم بود و یادته پررنگ ترین نقش زندگیم بودی؟
چرا نگاهت تو شب تولد من اینقدر سرد شده؟
بارون میزد... تند تر از قبل...
میگم میخوام حل شم... توی همین بارون حل بشم و برم...
شالشو مرتب میکنه...
خودم باید بایستم....... 
خودم...
منم می ایستم.
خونه گرم نیست واسم...
فقط خودمم که یادمه شب تولدمه...
فقط خودمم که فهمیدم... هدیه ات تا ابد واسم همین بوده...
ولی من بازم فراموش کردم 
هر چند مثل سابق نشدیم
من...
تو....
دیگه اون ادم های سابق نیستیم....



+ مونث بود........

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

این پست واسه توئه
اگه رمزشو خواستی بگو

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

خوش حال نیستم
بالاخره بعد از سال ها حرف... رفتنم جدی شده...
قبلا فکر میکردم روزی که این تصمیم ها جدی بشه مطمعنا از خوشحالی روی ابرا هستم
توی یه مقطعی از زمان هم فکر میکردم اگه دور از ایران باشم دیوونه میشم
ولی الان واقعا هیچ حسی ندارم
فقط به رفتن فکر میکنم
حتی برام مهم نیس کجا برم...
حتی برام مهم نیس رفتنم از ایران باشه یا از دنیا...
فقط حس رفتن رو دارم و شرایط... واسه رفتن پیش اومده
از نظر خیلیا رفتن من مساویه با یه عالمه دردسری که ممکنه درست کنم
ولی همونقدر که الان، توی این چند ماه اخیر بی سر و صدا و اروم بودم، این اروم بودنم رو توی ازادی خارج از ایران هم حفظ میکنم ( با اینکه حتی تو هم باورت نمیشه )
از خودم ناراضیم :(
نمیدونم کارم درسته یا نه
نمیدونم واقعا واسه چی دارم میرم... 
نمیدونم از چی یا از کی دارم تا این حد فرار میکنم
حتی نمیخوام بهش فکر کنم حتی حاضر نیستم دلیل این اشفتگی رو پیدا کنم
حتی نمیخوام از خدا کمک بخوام... 
دیگه هیچی نمیخوام
فقط برم...
برم
همین



+ بی ربط نوشت :
صد بار قسم خوردم برنگردم / ولی مگه میشه نمیشه تو خاکمی / واسه تو دائم الوضوام تو نمازمی....
+ مخاطب خاص

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

تصمیمش رو خودم گرفتم
خودم تنهایی
حرف های هما و فریده هم موثر بود... 
توی این 19 روزی که من از خونه دور بودم و یه جورایی بابت خیلی چیزا دلخور بودم و قهر کرده بودم،
که بخش خیلی بزرگیش مربوط به کارم بود و تئاتر و دانشکده
و یه سری دلخوری ها و حرف های بی سر و ته که بی دلیل بزرگ شدن
اخرش هم با ناراحتی از خونه رفتم و خیلی کم باهاشون صحبت کردم و خواسته یا نا خواسته، سفر یه هفته ایم نزدیک به سه هفته طول کشید
حالا... بعد از یه ساعت از اینکه برگشتم خونه یه بحث کوچیک داشتیم
حرفی زدم که از ته دلم نبود و در کمال شگفتی و تعجب اونم قبولش کرد!!!!!!!
میدونم این دقیقا به معنی یک سال دیگه صبره و من اون موقع بیست سال و هفت ماه از عمرم میگذره :( 
ولی خودم این تصمیم رو گرفتم و واقعا مصمم شدم که انجامش بدم

+ ولی چه غلطی کردم.... درس درس و درس...
+ حس اینکه بعد از دو سال برگردی سر درس چجوریه؟؟؟؟ من هیچی یادم نمیاد 
+ الان ساعت پنج و نیم صبحه و من از ساعت هفت صبح دهنم سرویس خواهد شد 
+این مدل سرویس شدن رو جدیدا دوست دارم! 
 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

تاریخ مشخصی رو به یاد ندارم
روی اون صندلی قدیمی نشسته بودم و هر از گاهی زل میزدم به چشم هاش
هوای نیمه ابری و یه باد ملایم که موهامون رو به بازی گرفته بود
به فاصله ی نه چندان دور... نه چندان نزدیک
چشم هایی اونقدر آبی که با نگاه کردن بهش، حس غرق شدن بهم دست میداد
پاهام رو روی هم انداخته بودم و لیوانم رو شل توی دستم گرفته بودم
نگاهش روی ناخن های بلندم بود که هر از گاهی باهاش روی لیوانم ضرب میگرفتم
توی اون شلوغی... جمعیت... جالب بود که سکوت رو به وضوح تجربه کنی
یه جور گرایش بین دو قطب... یه جاذبه بین دو چیز بیش از حد متفاوت...
از بچگی هیچ وقت نگاهم سنگین نبود
ولی عادتم... خیره شدن به چشم ها بود و هست
خیره شدن هام به چشم های یه شخص - با هر جنسیتی - جوری نبود که کوچیک ترین هرزگی ای توش احساس بشه و بشه کوچیک ترین منظور یا ایرادی گرفت و یا حتی حرفی به زبون اورد
یه نگاه فوق العاده خیره... سرکش... که تا عمق وجود طرف مقابل میره ولی نمیتونی بهش کوچیک ترین حس هوس یا هرزگی رو نسبت بدی
اولین بار و مطمعنا اخرین باری بود که میدیدم یه نفر حالت نگاهش مثل منه
حتی وقتی به سر تا پام - که یادمه یه جین گشاد و پیرهن گشاد ابی اسمونی پوشیده بودم و موهام روی شونه هام ازاد بود - خیره میشد کوچیک ترین هوسی رو نمیشد توی اون نگاه نافذ پیدا کنی
این جور نگاه ها لذت بخشن
انگار متعلق به این دنیا نیستن
انگار اون چشم ها و حالت نگاه متعلق به یه " ادم " نیست
چشم هایی که ساعت ها دوست داری بهشون خیره بشی و اذیت نشی
اون ساعت ها... اون چشم های ابی تیره... واقعا حس جدیدی رو به من میداد که میدونستم دیگه تجربه اش نمیکنم
و اون هم این رو خوب میدونست 
تا حالا نگاه خیره و طولانی مدت بدون ذره ای ش*ه*و*ت دیدی؟؟؟؟
میشه گفت محال ترین چیز دنیاست....
نمیدونم کی بود
اهل کدوم کشور بود...
یا حتی زبانش... اسمش...
هیچی رو نمیدونستم.
اونم همینطور
اولین باری بود که سکوت مطلق رو توی اوج شلوغی تجربه کردیم
اولین بار بود که حس کردم جایی دورتر از زمین و تمام احساس ها و نیاز ها هستم....

Remember me.....

+ شد 17 مهر....

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

بزی که من به دهنش شیرین نیام
اصن بره بمیره بگو آمین 


+ یکی میگفت... قسم به روزي که دلت را ميشکنند و جز خدا پناه ديگه ای نداری!!!!!!!!
از حرفش خوشم اومد 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |


بانو....
بغض ها را گاهی باید قورت داد
عاشقانه ها را از پنجره تف کرد و در ها را به روی همه بست...
باور کن،
هیچ کس ارزش " دچار شدن " را ندارد

+ از کامنتت خوشم اومد دوستم... ممنون...
+ لینک های من به خواب پاییزه رفتن 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

اینایی که میگن لوازم ارایش تحریم بشه قیافه ی واقعی دخترا معلوم میشه و کلی میخندن...
به این جنبه ی قضیه هم فک کردین که اون وقت حداقل میشه پسرا رو از دخترا تشخیص داد؟؟؟ 


+ بعد از سال ها شاهد گونه ی منقرض شده ی " پسر " خواهیم بود 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

هنوز نخوابیدم
نور از لا به لای چین های حریر میاد توی اتاق...
طلاییه طلایی 
روی کمر دراز کشیدم و خیره شدم به سقف
صدای اب میاد... گنجیشک... بلبل...
هوا خوبه. باد حسابی شاخه های اون یه عالمه درختی که پشت پنجره اس رو تکون میده...
و من ته دلم ذوق میکنم که بالاخره " دیروز " تموم شد و امروز چقدر میتونه قشنگ باشه! 
دستام رو میذارم زیر سرم و چند تا تار مو میریزه توی صورتم
مشکی، قرمز، مسی
عاشق این ترکیب رنگم.... پوست سبزه، وقتی با خط چشم مشکی ( مثلا چشمام قشنگه ) و رژ قرمز کاملش میکنم  ( خودپسند هم نیستم  )
تا میاد توی اتاق چشمامو میبندم ولی مژه هام بدجور میلرزه 
دست میکشه تو موهام و اروم با سر انگشت هاش میاد روی پیشونیم 
میگه چرا نمیخوابی؟ ساعت 9 صبح شده
با یکم مکث میگم دست من نیست که خوابم نمیبره
واسه اینکه بحث رو کش نده سریع یه لبخند کج و کوله میزنم و این کاملا کافیه که تا اخر شب دیگه نگاهش مهربون باشه و بهم گیر نده (  )
منم بازم به سقف خیره میشم


- حس میکنم خونه ی تو اقیانوسه. انگار باید توی اب زندگی کنی
اخه هر جا که باشی یه حس خاص ارامش و زندگی موج میزنه (!!!!!!!!!!!!!!!)
هی میخوام هیچی بهت نگما... ولی خب لامصب بدجور مث اهنربایی. میشه کنارت بود و حرف نزد؟ لذت نبرد؟ میشه نری؟؟؟؟
میشه یک ماه... فقط یک ماه پیشم بمونی و نری؟
هرکاری بگی میکنم. تو که کاری نداری یک ماه پیشم بمون و نرو خونه
میچرخم و ارنجمو تکیه میدم به زمین و سرمو به دستم تکیه میدم
موهام یه وری میریزه توی صورتم و خوب میدونم که این حالتم الان بدجور دیوونه اش میکنه
- چرا بمونم؟
- چون... خب چون حس میکنم دیگه از این موقعیت ها پیش نمیاد که هر وقت دلم بخواد تنها ببینمت! 
- هوم؟ 
- منظورم اینه که فک میکنم بیشتر از این مجرد نمیمونی
پقی میزنم زیر خنده.... چه فکرای مسخره ای. انگار من یه ادم بیست و هفت - هشت سالم که پسرا دارن در خونمون رو از جا میکنن! :|
دلخور میشه و میگه نخند 
تا نمیخندم میفهمه چه گهی خورده! 
- جدی گفتم. اگه رفتی چی؟
- برو بابا .... من بی خوابی زده به سرم، هذیون هاشو تو میگی؟ 
- حالا وقتی.... 
بلند میشه می ایسته. یه نگاه خیره به چشم هام... موهام... صورتم... انگار میخواد این لحظه رو با تمام جزئیات تو ذهنش ثبت کنه
میره طرف در 
یه لحظه مکث.... 
-اون دوستت داره؟ 
برنمیگرده که صورتمو نگاه کنه...
با بیخیالی به سقف خیره میشم و میگم نچ!
یه نفس عمیق... میره...
پشت راهرو صداش میاد....
" شازده کوچولو میگفت عاقبت هر کسی دلش اهلی یک نفر میشود "
 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

یه اس میدم 
یه جواب کوچولو میده 
یکی دیگه....
ساکت میشه!
میره تا فردا شب که خیلی مختصر با دو تا اس حالشو بپرسم و شب به خیر بگم!!!!!!
سخته واسه یه ادم فوووووق العاده احساساتی مثل من.... واسه من دوست داشتن لذت نیست. عذابه مطلقه



+ دوشنبه کلاس ها شروع میشه و من هنوز برنگشتم
+ نمیدونم چرا ولی دارم گریه میکنم
+ همیشه همه چیز جوری پیش میره که به گه خوری بیفتم 
+ دارم ننه بابامو راضی میکنم که بذارن از ایران برم ( مثلا واسه درس، ولی هدفم فرار و تنهاییه ) دعا کنین قبول کنن 
واقعا از همه چیز متنفر شدم باید واسه همیشه برم :(
+ اینم زمان! درست که نشد هیچ... خیلی بدتر هم بهش ریده شد به خدا 
13 مهر... 6 صبح....

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد