خاطراتم... حرفای خوب و بد دلم.....!

روزای خوب و بد لوکس بلاگ زیاد بود

ادم های خوبی رو اینجا پیدا کردم

کسایی مثل مرمر، رضا چرت نویس، رضا یاغی، کیمیا و هانی و...

ادم هایی که به زندگی و روزمرگی های من رنگ دیگه ای دادن :)

توو این دو سه سال چیزای زیادی یاد گرفتم اینجا

یاد گرفتم که یه دوست مجازی چطور میتونه به اندازه ی هزار تا دوست توو دنیای واقعیت ارزش داشته باشه

دم اونایی هم که به زمین و زمان بی اعتمادمون کردن گرم :) تجربه شد واسمون. 

خیلی مرسی از این چند تا دوست عالی که کمکم کردن و تشویقم کردن تا تونستم کتاب هام رو بهتر بنویسم چیزی که خیلی بهشون مدیونم همین کتاب ها و لبخند هایی هست که اینجا در کنارشون داشتم

روزا میگذرن ولی هر اتفاقی بیفته دوستی ها فراموش نمیشن

و اینکه وبلاگ نویسی رو کنار گذاشتم معنیش این نیس که فراموشتون کردم و دارم میرم. نمینویسم ولی هنوز بهتون سر میزنم و کنارتون هستم

خیلی دوستتون دارم

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

 غروب توی خونه تنها بودم و داشتم برای اخوی و همشیره ی گرامی کیک درست میکردم 

صدای اذان هم همه جا پیچیده بود

همینجوری با دست های اردی داشتم کیک درست میکردم و با صدای موذن حسابی رفته بودم توی حس 

یهو تلفن زنگ خورد و منم رفتم جواب دادم و با صدای بــلـــــنـــــــــد گفتم الـــلــــــــه اکــــــــبـــــــــــــــــــــــر 

ده ثانیه سکوت 

بعد دوست بابام از اونور خط : 

منو میگی 

خیلی شیک تلفن رو قطع کردم و به کارم ادامه دادم 

شب بابام اومده و میگه دختر تو چی پای تلفن گفتی که دوستم همش داره و میخنده و میگه با این دخترتون پیر نمیشین. دخترت خوب اذان میگه؟؟! 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

 سلااااااااااااااام مجدد به دوست های خوبم و خواننده های خاموش! 

حالم خوبه خدا رو شکر... همه چیز هم ارومه 

مسافرت خوب بود. جاتون خالی بود بعد از مدت ها که هممون شرایط خیلی سخت خانوادگی ای رو میگذروندیم، کنار هم بودیم... و همه چیز عالی و عادی! گذشت 

این چند روز به طرز فجیعی از صبح تا شب انواع سوتی ها رو دادم 

همه ی سوتی ها هم بدون استثنا توی مکان های عمومی بودن 

 و به حدی وحشتناک و خنده دار هستن که وقتی بهشون فکر میکنم..... 

امیدوارم هیچ وقت مثل من سوتی ندین  یا اگه سوتی دادین هزار بار از جلوی اونایی که پیششون سوتی دادین رد نشین که بخوان از خنده بترکن 

هنوز کلاس ها شروع نشده... بیخیالم و استرسی ندارم  

جزوه ها رو تابستون خوندم تنها مشکل کارت لعنتی که صادر نشده و حالا باید این همه دردسر رو از اول تحمل کنم تا کارت رو بگیرم

اون هم کارتی که معلوم نیست به دردم میخوره یا نه  چون اصلا معلوم نیست ایران میمونم یا نه  ( به خاطر بعضی از مسائل یه کم واسه رفتن تردید دارم )

به هر حال توی بهترین حالت تا قبل از عید کارت رو میگیرم و میتونم هم توی خود باشگاه هم دفتر روزنامه ی X کار کنم  البته اگه باز هم دردسر درست نکنم 

همزیستی مسالمت امیز با کتاب هایی که همه جای اتاق پخش کردم همچنان ادامه دارد  

عمرا اگه یه کلمه درس بخونم  هیچی یاد نمیگیرم 

البته هنوز کتاب ها رو باز نکردم ولی میدونم که یاد نمیگیرم!!!!!!!!!!!  اصن از جلد کتاب ها معلومه 

با همین استدلال خودم رو قانع کردم 

جناب عاغای پسر دایی مدام نصیحت میکنه که درس بخونم و مثل اون نشم!  چون خودش بدون هیچ پیش زمینه ای به همین کالج رفته بود و چنان دهنش سرویس شده بود که کلی وزن کم کرد و کچل هم شد 

حالا دلش برای من سوخته و روزی چند بار از اون ور دنیا میشینه و منو نصیحت میکنه  

منم که اصن لجباز و بازیگوش نیستم.... اصـــلــــا... 

 

 

 

+ این ایکون ها رو میبینم یاد رضا میفتم.... خیلی دلم برات تنگ شده هاااااااا..... 

+ برای اولین بار توی عمرم کفش پاشنه دار پوشیدم 

پـــــــــنـــــــــج ســــــــــــانـــــــــــت بود   تقریبا داشتم هم قد بابام میشدم  

تمام مدت از مامان و بابا و خواهر و خاله و داداشم و شوهر خاله و در و دیوار و درخت و............. اویزون بودم که نخورم زمین 

وحشتناااااااااک بود... وحشتناااااااااااااااااااااااااااااااااااااک 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

 سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام 

اول از همه یه معذرت خواهی از داداش یاغی گلم 

دادا من هــــیــــــــچـــــــــــــی نمیگم 

اصن یه بار بیشتر اون کامنت رو نخوندم... ازت خجالت میکشم... بدجور..........

خیلی معذرت میخوام بابت اون جیغ و دادی که راه انداختم و گله ای که از خدا کردم.......

خدا جونم خودت میدونی من دیوونم و خلم و سرتق تشریف دارم (  )... خودت این دیوونه رو ببخش... 

خلاصه اومدم بگم الان که هشت ابانه و ساعت سه نصفه شبه ( شاید هم صبحه! نمیدونم  )....

از اونجایی که من کمبود مسافرت دارم، الان هم دارم اماده میشم و تا چند دیقه ی دیگه دارم میرم مسافرت!!!!!!!!!!!! 

انگار نه انگار که همین دو هفته پیش از یه مسافرت بیست روزه برگشتم 

اتفاق های خوبی افتاده از دو شب پیش تا حالا 

یه جورایی در کنار دیوونه بودنم شاد هم شدم و نیشم همش بازه 

دقیقا به همین شکل

وقتی برگردم وب رو اپ میکنم . معذرت میخوام وقت نشد به کامنت ها جواب بدم 

و ببخشید که وقت نشد بهتون سر بزنم ولــــــــــــــــــــــی! همیشه به فکرتون هستم 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

همیشه
وقتی داغونم
وقتی کاملا خورد میشم
وقتی از همه چیز میبرم
وقتی مرگ رو با تمام وجودم میخوام
وقتی ساعت های طولانی گریه میکنم
وقتی دیگه هیچکی و هیچی ارومم نمیکنه
وقتی به چیزی تعلق خاطر ندارم.. به هیچ چیزی تو دنیا حسی ندارم...
وقتی دنیام خراب میشه و بزرگترین از دست دادن هام رو میگذرونم.....
* همیشه توی اون لحظه هاست که بهترین داستان ها و متن هام رو مینویسم *
یه داستان نه چندان کوتاه.... " به زمین بیا حوا ".....


+ این حالت روانی من چرا یه ارتباط مستقیم با کیفیت نوشته هام داره؟ عایا؟ کسی میدونه؟
+ همایون کامنت ها رو اس ام اس نکن! :|

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

اخلاق یه اسفند ماهی کوفتی چجوریه؟!....
ادامه ی مطلب... :|


ادامه مطلب
+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

 هم اکنون صدای من رو از بین کتاب های درسی میشنوید 

( مرض دارم دروغ میگم. روی مبل پهن شدم و از درس هم خبری نیست که نیست  )

امروز خونه مجردی داشتیم و به همراه دوستان بـساط لهو و لعب راه انداخته بودیم 

ینی ایــــنــــــــقـــــــــدر شلوغ کردیم و سر و صدا و خونه رو بهم ریختیم و ..... که حد نداشت 

بعد هم در عرض نیم ساعت تمام اثار جرم رو پاک کردیم و مظلومانه رفتیم دنبال کارمون ( ایکون چند تا گرگ در لباس بره )

ولی بعد که اهل بیت برگشتن آی دهـــنــــــم ســــرویــــــــس شـــــــــــــــــــــد آیییییی دهــــــنــــــــــــــــم ســـــــــرویـــــــس شــــــــــــــــــــد 

.......

ظهر درگیر تمرین با سلاح بودم که یهو با بالاترین سرعت ممکن از دستم ول شد و پرت شد توی دیوار دقیقا کنار اینه 

ینی مرگ رو با چشمای خودم دیدم 

دوباره برش داشتم و مشغول شدم که این دفعه نانچیکو صاف خورد تو دهنم 

حالمم کاملا خوبه 

 

 

 

+ خر درون نوشت : نگرانشم......

+ خود پسند نوشت : پایین موهام سیخ سیخی شده خیلی باحاله 

+ کرم نوشت : میدونی یه کله خری مثل من الان دقیقا سرش واسه یه دردسر درد میکنه........ میخوای بیای؟ هــــــــــه خو بیــــــــا

+ بعدا نوشت : عاغا چند روزه هر کاری میکنیم میگن خدا خیرت بده ایشالا عروس شی 

روزی ده بار اینو میگن هاااااااااا... خدایا خودت به خیر بگذرون 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

 بـــابــــــــا...

من اصلا نمیخوام کسی بیاد توی وبم

فقط و فقط مینویسم که حرف هامو زده باشم

زرت و زرت میان و میگن لینکت کردیم بیا لینکمون کن مدیونی اگه لینک نکنی 

باو اینقدر ادم رو توی عمل انجام شده قرار ندین 

من به همین چار تا لینکم سر میزنم و خلاص

تازه اونم خواننده  خاموشم اکثر اوقات

 

+ یه دوست جدید پیدا کردم 

 گـــیـــلــــکــــــــیـــــــــــــه  

به جز پرسیسکی این دومین دوست گیلکیمه و من بسی خوشــحـــــــــــــــــالـــــــــــــــــــم 

تازه قراره بهم گیلکی هم یاد بده 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

یه اهنگی رو دیشب پیدا کردم بدجور عاشقش شدم 
اسم اهنگسازش رو هم نمیدونم. اسم اهنگ هم همینطور ولی خیلی خیلی قشنگه 
فقط میدونم مال ترکیه اس! 
امروز چیزی خوب پیش نرفت. 
بازم مبارزه داشتم
فک کنم تا مدتی این مبارزه ها یه بخشی از زندگی روزمره ام باشه. اتیشی که درونمه با این چیزا خاموش نمیشه........
فردا تنهام و تمام وقتم رو یا کنار دریا میگذرونم یا تمرین بوکس
درس هم هیچی 
درس ها بدجور سنگینن هیچی ازشون نمیفهمم 
کتاب ها رو که باز میکنم سرگیجه میگیرم 
حالا باز صد رحمت به درسای من 
کتاب های بچه های ژئوتکنیک رو که میبینم فقط هنگ میکنم و دیگر هیچ
بازم به عقل ناقص خودم که خودمو به فاک ندادم 
بحث کالج رفتن کماکان پابرجاست 
حالا یه عالمه کتاب روی میز و تخت و کف اتاق و اشپزخونه و تمام میز های پذیرایی و زیر تخت و....... 

پخش کردم که مثلا من دارم شدیدا درس میخونم خیر سرم 
ولی تا حواسشون نیس سریع کفش هامو میپوشم و فراااااار واسه یه مبارزه ی خطرناک دیگه 
این روزا توی خونه و توی جایی که مبارزه میکنیم لقبی به ما داده اند که بسی عاشقش شده ایم 
وقتی باند مکزیکی ها رو دستم میپیچم و منتظر میشم که صدام کنن وقتی به جای اسم خودم اون اسم رو میگن اصن قند تو دلم اب میشه ها در این حد 

البته توی این ورزش لقب داشتن یه چیز کاملا عادیه 
بعد مبارزه هم که فقط وقت میکنیم مانتو رو بپوشیم و مجددا فرار 
ما ادم نمیشیم اصرار نکنید 



+ هیجان و استرس. حس ناب ترسیدن تا سر حد مرگ. ادرنالین. خطر. دردسر. الان زندگیم یه ترکیب فــوق العاده از این هاست 

+ و من حس این روز هام رو با هیچی عوض نمیکنم 
+ این اهنگه حس خوبی بهم میده 
+ نیم ساعت بعد نوشت : هر چی بیشتر میگذره شخصیتم بیشتر شبیه اون اسم میشه. اولین بار چهار ماه پیش بعد از یه فاجعه به بار اوردم

مامانم با تمسخر و کلافگی... اون اسم صدام زد......

+ خر درون نوشت : واسش دعا کنید.............

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

داشتم تند تند توی کوچه راه میرفتم ( تقریبا می دویدم ) که یهو! با یه جسم سخت برخورد کردم 
تا به خودم اومدم و بقایای خودم رو از روی اسفالت جمع کردم و ایستادم دیدم چند تا بیشعور دارن هر و کر میخندن 
طرف هم گرخیده بود خفن
نگا کردم دیدم بعلههه.... اقای فلانه
یه اخمی کردم که بقیه ی راهمو برم که گفت خانوم یه لحظه صبر میکنی منتظر شما بودم
من : نه ( برو بابا )
اون : فقط چند دیقه 
من : ببخشید دیرم شده ( میری یا بگیرم **** )
اون : .... ( نگاه مظلومانه )
من : بفرمااا ( از اونا که مث فحش میمونه )
خلاصه جوری گفتم که یه لحظه از خلقت خودش پشیمون شد. همچین سگ درونی دارما 
یه خورده فک زد که منم داشتم به پشت سرش و چراغ های خیابون نگاه میکردم و سردم بود
خواستم بپیچونمش شروع کردم به دری وری گفتن که یهو دستمو تو هوا گرفت و خیلی نا غافل و سریع و بسیار عجیب! پشت دستمو بوسید
دقیقا روی همون زخم ها و خراش ها رو
اون : توی مبارزه زخمی شدی؟
من : 


+ خدایا خودت یه دختر خوب بفرست واسه این اقای خواستگار 
از من که ابی گرم نمیشه والا 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

پست های ثبت موقتم
دو برابر پست هاییه که توی وب گذاشتم
تازه بعضی وقتا برمیگردم و بعضی از پست هایی که گذاشتم رو ثبت موقت میکنم 
نمیدونم کجا حرف هامو بی پروا بزنم :(

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

توی اسانسور به محض بسته شدن در یه اهنگ عربی خفنی پخش میشه که اختیار کمرت از دستت خارج میشه 
یه اینه ی تمام قد هم رو به روت.....
فک کن دارم تو اسانسور عربی میرقصم اونم با مانتو و مقنعه! 
یهو در اسانسور باز شد و یه مرده با یه من ریش اومد داخل 
کصافط تا بخواد بره بیرون از شدت خنده شونه هاش میلرزید 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

ابدا نظری ندارم که چرا هر وقت من میرم دنبال کار یهو همه چیز این مملکت به فنا میره 

ینی مخرب در ایــــــــــــــــــــن حــــــــــــــــــــــــد 

ینی چی که نیروی ازاد استخدام نمیشه اخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه 

نیروی ازاد مگه چشه؟ عاغا چرا ما رو ادم حساب نمی کنین؟؟؟؟؟ چرا هیچکی پاسخگو نیس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعد با یه حالت حق به جانب رفتم صدا و سیما که بگم چرا به من کارت نمیدین چرا من کارت ندارم

یه عدد ستوان تـ*م *گ اونجا بود که از اولش هر جا میرفتم اینم افتاده بود دنبال منو نیشش هم باااااااااااااااز... مث این : 

منم که ذاتا عاشق این قشر از ادم هام.... کلافه شده بودم دیگه

با هر کی حرف میزدم این یارو میپرید وسط و بلبل زبونی میکرد و جواب میداد

منم اخرش نه گذاشتم نه برداشتم زل زدم بهش و گفتم میشه یه ثانیه ساکت شی بفهمم چی دارم میگم و میشنوم؟؟؟؟ 

پدر سگ اصن بهش برنخورد 

این سیستم کارای اداری هم خیلی جالبه دیگه همش ادم رو به این اتاق و اون اتاق و پیش فلان شخص و فلان اداره میفرستن تا طرف به غلط کردن بیفته

خدا رو شکر گفتن باید بری باشگاه خبرنگارن فلان

منم از شر اون راحت شدم والــــــــــــــــــــــــــا

قسمت مزخرف اونجا بود که باید واسه دوره ی اموزشی ثبت نام میکردم و هر چی گفتم بابا من مشکلم کارت خبرنگاریه که بهم ندادن طرف اصلا نفهمید 

شایدم نمیخواست بفهمه  شایدم فهمیده بود و خودشو زده بود به نفهمی

همچین نیششون تا پس کله باز میشه ادم فک میکنه احتمالا تنها دختر باقی مونده روی کره ی زمینه!!!

کلی هم ذوق داشت که هم اسم دخترمی!!!!!!!!!!!!! یه مشت ******************* بیشتر نیستن کصافطا

فردا صبح واسه یه جای دیگه مصاحبه دارم  ولی خیلی دوووووووووووره  روزنامه اش هم زیادی گمنام تشریف داره 

کلا به خاطر کار و اینا خیلی حالم گرفته شده بود. رفتم توی پارک نشستم و یه کم به اطرافم نگاه کردم و سعی کردم فکرمو متمرکز کنم

رفتم کتاب فروشی... خیلی حس بدیه که یه عالمه کتاب رو به روت باشه ولی تو تقریبا همشون رو خونده باشی

بعد از یه ساعت بالاخره چهار تا کتاب خریدم

هر چهار تاش هم مال جلال ال احمده خیلی دوستش دارم

ولی جرات ندارم بخونمشون 

اگه مامانم بفهمه که بازم رفتم و کتاب خریدم هم منو هم کتاب ها رو جـِــــــــــــــــــــــــــــــر میده 

 

 

+ بعدا نوشت : کتاب خیلی گرون شده... خیلی........

همینجوری هم کمتر از 5% از مردم کتاب خون هستن... با این وضعیت هم دیگه ایشالا به حول و قوه ی الهی توی این مورد هم به زیر خط فقر میرسیم 

+ خر درون نوشت : یکی رو دیدم بی نهایت شبیه ابان ماهی بود... نمیدونم توی اون یکی دو دیقه چه حالی شدم...

فقط میدونم که واقعا یادم رفت نفس بکشم...

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

صبح جلوی اینه بعد از یه شب بی خوابی دیگه زل میزنم به خودم

یه لبخند کج به خودم میزنم

پدر سگ پوزخند میزنه 

منم شستمو بهش نشون میدم!!!!!!!!!!!!! 

 

 

+ همین انگشت شست و انگشت وسط رو با عشق و علاقه ی تمام از صبح تا حالا به هر چیزی و هر کسی که یه ذره هم رو اعصاب بوده حواله کردم و خـــلـــاص 

+ والــــــــــ! ـــــــــــــــا بــــــــه خــــــــــــدا به اندازه ی کافی به فاک رفتیم گور بابای بقیه اش ( هر چی خدا بخواد اصن من چیکارم؟! )

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

 امروز عصر تازه یکم تبم خوب شده بود رفتم دریا 

همیشه خیلی طول میکشه تا شهر ما یه ذره در راه خدا هم که شده بخواد خنک بشه

ولی در کمال تعجب با اینکه هنوز ابان هم نشده هوا بسی سرد بود 

یه قسمت بدی داشت. اونم اینکه هوا تا حدودی ابری بود و چیزی به اسم غروب افتاب وجود نداشت 

در عوض یه دریای طــوفــــــــــانــــــــی و خوشگی بود که نگو 

منم جوگیر... طاقت نیوردم و رفتم توی اب 

البته چون خفن سرما خوردم خــــیـــــــــلـــــــــــــــــــــی مراعات کردم و فقط تا مچ پا رفتم توی اب 

بعد چند ثانیه... تا بالای زانو 

ولی چون موج ها بلند بودن خود به خود یه جورایی تا بالای کمر خیس شدم  کـــامـــلا غیر عمد ( به جون عمم هم قسم )

مث بچه ی ادم زل زده بودم به ماه ( فک کن چند دیقه توی اب بودم  ) که یهو یه موج با ارتفاع دقیقا صد و هفتاد سانت خیلی شیک و محکم صاف اومد خورد تو صورتم!!!!!!!!!!!!!! 

یه تو دهنی بود در نوع خودش 

شانس اوردم پرت نشدم اخه همونجوری هم موج ها خیلی محکم بهم میخوردن 

کاملا خیس با هزار بدبختی برگشتم سر جام روی یکی از صخره ها و با دستمــال کاغذی!!!!!!!! صورت و پاهامو خشک کردم و کفش هامو پوشیدم 

جا داره از گوشیم تشکر کنم که لطف کرد و با اینکه کاملا خیس شده بود، نه تنها نسوخت حتی ادامه ی اهنگ رو هم پخش میکرد 

شب شده بود هوا هم خلی سرد تر منم رو صخره نشسته بودم که مانتو و شلوارم خشک بشه!!!!

یهو مامانم زنگ زده و میگه تا پنج دیقه دیگه فلان جا باش 

ینی با اون سر و وضع منو دنبال خودش توی پاساژ میکشوند 

این همه ابرو داری کردم توی این بیست سال خیر سرم، مامانم خیلی شیک در عرض چند دیقه یه لگد زد زیرش همشو نیست و نابود کرد 

الان هم تماااااااااااااام استخونام دررررررررررررررد میکنه ینی دلیلش چیه؟ به خاطر اب بازی امروز که نیست خودم میدونم 

 

 

+ الان هم هی میزنه به پام و میگه چته تند تند تایپ میکنی سرم رفت 

+ بیرون رفتن امروزم دو زاویه ی دید داشت

این نگاه خوبش بود............

 

+ تاریخ ساعت نویسنده یه دُخـے اِسفَندے |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد